loading...

روایات پراکنده

بازدید : 491
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 16:23

بازدید : 294
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 8:21

بیست و شش روز گذشت از روزی که فهمیدم جهان قرار است نابود شود. یک هفته از بیست و شش روز گذشته را منتظر بودم تا خبر تکذیب شود. هنوز هم فکر می‌کنم چه بیهوده و پوچ همه با هم نابود خواهیم شد. جهان مسخره و مبتذل بود، ارزش‌ها دگرگون شده بودند و معانی و مفاهیم تغییر کرده بود. من این جهان را نمی‌خواستم اما دلم هم نمی‌خواست نابود شود. دلم نمی‌خواست این گونه جانم را از دست بدهم؛ اما کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. واقعا این بار کاری برای خودم هم نمی‌توانستم انجام دهم پس نگاه کردن مداوم به اخبار را متوقف کردیم و با خانواده به شهر کوچکی رفتیم تا با طبیعت همراه شویم، آدم‌هایی که دوستشان داریم را بیشتر ببینیم و از هیاهو دور باشیم. جهان و هر چه در آن هست، همه‌ی تلاش‌ها، همه‌ی شکست‌ها، همه‌ی بغض‌ها و کینه‌ها رنگ باخته بود و برایم جز دوست داشتن چیزی باقی نمانده بود. دیگر زندگی ام چیزی جز خاطرات خوب و خوش نبود و خاطرات بد فراموش شده بود. کتاب‌ها، فیلم‌ها، شبکه‌های اجتماعی را رها کردم و اضطراب اینکه چه از همه عقب ترم، چه از همه بیشتر نمی‌دانم را به دست باد دادم. دیگر مسابقه‌‌‌ای نیست. کمتر حرف می‌زنیم و اگر حرف می‌زنیم چیزی جز محبت نیست. با اندک لقمه‌‌‌ای سیر می‌شویم و دیگر وقتمان را زیاد در آشپزخانه نمی‌گذرانیم. شب‌ها زیر آسمان می‌خوابیم و دیگر خبری از گوشی روشن یا یارانه نیست. خبری از اینترنت و صدا و موسیقی‌های ناهنجار نیست. روزی یک موسیقی را انتخاب می‌کنیم و به تمامی‌آن را گوش می‌دهیم. از دیدن درخت‌ها و بازی برگ‌ها با باد لذت می‌بریم. ابرها را نگاه می‌کنیم و ستاره‌ها را. بی بهانه هم را در آغوش می‌گیریم. دوستانم را می‌بینم، در آغوششان می‌کشم و می‌گویم که چه دوستشان دارم. . حالا زندگی را دوست دارم، همین چند روزی که آرام بودیم و خوب زندگی کردیم به نظرم کافی است. انگار بیست و چهار سال است که زنده ام و به تمامی‌زندگی کرده ام.

نقد و نظری به فیلم طلا ساختۀ پرویز شهبازی
بازدید : 390
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 22:24

این یک سال را دویده ام. یادم نمی‌آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن‌ها، دوست نداشتن‌ها، با پایان‌ها و آغاز‌ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می‌شدم یک گوشه می‌نشستم، گریه می‌کردم، صدایت می‌کردم و باز بلند می‌شدم و می‌دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی‌دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی‌دیدمت بغضم می‌گرفت اما نمی‌توانستم درست نگاه کنم تا ببینمت. من در این دنیا حل شده بودم و چشمانم تاریک شده بود. فقط می‌خواستم برسم و هی نمی‌رسیدم و هی از ناتوانی و کوچکی ام حرص می‌خوردم و گاهی می‌پرسیدم چرا این همه کوچکم؟ مهر ماه وقتی شکستم و رانده شدم، وقتی خواسته نشدم تو آمده بودی که دستت را بگیرم. آن روز در درخت‌های بلند شاه نعمت الله ولی دستت را دیدم اما نگرفتم. تاریک تر شدم. گم تر. یا آبان که رفته بودم به باغچه آب بدهم و ناگهان در سایه‌ی خودم روی دیوار دوری از تو را دیدم و ترسیدم. برگشتم و در نور اتاق یادم رفت که از تو دورم. تاریک تر شدم. گم تر. آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین که هیچ، تو همیشه بودی. از همان روز که آمدیم. اما من انگار تو را مدتهاست که ندیده ام. بسکه در تاریکی دویده ام دیگر چیزی را نمی‌بینم. من بسکه در تاریکی دویده ام خسته ام. ماه رمضان نور توست. نور چشمانم را برگردان. بگذار ببینم. درست نگاه کنم. من نامه‌ی سیاهی دارم. خسته ام. تاریکم. نفس نفس زنان نشسته ام گوشه‌‌‌ای و دارم به نورهای نزدیکت نگاه می‌کنم. می‌خواهم به سمت نورهای نزدیک بروم. کمکم کن. گنجشک باران خورده ام. چراغ سوخته ام. غریب و آواره ام. مسافر‌ی گم شده و تنها.

دوره اموزشی ساخت صفحه وب
بازدید : 475
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 0:37

من امسال به تمامی کسی را دوست داشته ام. سال سخت و شیرینی بود. دوست داشتنش همه جا با من بود؛ در قلبم. هر جا که می‌رفتم؛ با هر که حرف می‌زدم؛ هر که را می‌بوسیدم یا در آغوش می‌گرفتم؛ هر چه می‌پختم؛ هر که را می‌دیدم؛ با هر که آشنا می‌شدم و هر لحظه‌‌‌ای که زندگی می کردم او با من بود. بودنش، دوست داشتنش، گفتنش، شنیدنش همه نرم و آرام و امن بود. او نور بود و من با شکوه و سخت دوستش داشتم و با دوستی اش خودم را هم بیشتر دوست داشتم. احتمالا او هم دوستم دارد نه آن گونه که من دوستش دارم و می‌خواهم. انتظاری هم نیست. دوست داشتنش برای من کافی بود. من به اندازه‌ی کافی با دوست داشتنش مسعود بوده ام. او را زیاد نمی‌شناسم. اما چشمانش را موقع گفتن تماشا کرده ام و آواز‌هایش را شنیده ام. بعضی از چیزهایی که دوست دارد و تعدادی از چیزهایی که دوست ندارد را هم می‌دانم. دست‌هایش دشت بود و سینه اش یک جنگل ستاره. هنوز هم دوستش دارم اما این ماجرا، آن امید به وصل همیشگی، آن خوشی اعلام اینکه دوستش دارم به عزیزانم را دیگر ندارم. دیگر قرار نیست در خیابان‌های بیروت دست هم را بگیریم و با هم قدم بزنیم. قرار نیست عکسش را به خانواده ام نشان دهم. قرار نیست همه‌ی روزها را با هم بگذرانیم و من هر چقدر هم سخت با این مسئله کنار آمده ام. حالا با آدم‌های جدید آشنا می‌شوم؛ با آن‌ها حرف می‌زنم؛ نگاهشان می‌کنم؛ راه می روم؛ آشپزی می‌کنم؛ می‌خندم؛ موسیقی می‌شنوم؛ زندگی را تماشا می‌کنم و به این فکر می‌کنم که آیا می‌توانم دوباره همین اندازه کسی را باشکوه دوست داشته باشم و با دوست داشتنش زیبا شوم و تا سر دشت بدوم؟ نمی دانم.

تغییرات تاریخ اعزام مشمولان دیپلم و فوق دیپلم از اسفند 98

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 58
  • بازدید کننده امروز : 59
  • باردید دیروز : 18
  • بازدید کننده دیروز : 19
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 263
  • بازدید سال : 2103
  • بازدید کلی : 9508
  • کدهای اختصاصی